سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که مردم را به خدا خواند و خود به کار نپردازد ، چون تیرافکنى است که از کمان بى‏زه تیر اندازد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 فروردین 15 , ساعت 12:1 صبح

سال 85 هم گذشت و سال نو رسید ، تو تعطیلات عید رفتیم مسافرت و کلی با بچه های عمه هام بازی کردیم . جای شما خالی
بعدش هم  کلی عیدی گرفتیم . با هم قرار میذاشتیم و همگی یک دفعه می ریختیم رو سر بابا و ازش عیدی می گرفتیم ، اینقده شلوغ کاری میکردیم که بابا مجبور میشد بهمان پول بده من اول از همه ازش پول می گرفتم و یک بار هم آخر از همه یعنی هر روز دو مرتبه .
بعدش هم اومدیم خونه و بعد چند روز رفتیم خونه اقوام و دوباره برگشتیم خونه و این دفعه عمه هام با بچه هاش اومدن البته عمه ستاره ام نه ها اون نیامده بود . اولش قرار بود بیاد ولی بعد نامردی کرد نیومد البته هدیه هاش رسید من هم خیلی خوشحال شدم  ولی همون اول کاری پسر عمه ام  بعد غذا با دستهای روغنی عروسکم را ازم گرفت و من کلی کریه کردم و می خواستم اونو بشورم که مامان اجازه نداد گفت خراب میشه و بعد پاکش کرد .

میدونی چی میخواستم بگم ؟ از کجا فهمیدی ؟ من که هنوز نگفتم ؟
خوب می گفتم ما اینقده بازی کردیم که نگو و  آخر سر تعطیلات هم تموم شد و روزهای آخر ، بابا همه بچه ها رو جمع کرد و در مورد درسهایشون پرسید ولی کسی درسهایش را مرور نکرده بود و در برابر سئوالهای بابا هاج و واج نگاهش میکردند .
راستی شما چطور از فرصتها به خوبی استفاده میکنید و یا مثل ما بچه ها فقط بازی گوشی
بعدش هم من وقت نداشتم بهتان سر بزنم و ممنون که هی به من سر زدید مخصوصا از عمه ستاره عزیزم و عمه ندا و عمه نمی دونم اسمش چیه آخه بهش میگم اسمت چیه میگه من مادرانه هستم و بعدش هم اون عمو هست که هی قلبش تکون تکون میخوره .
منتظرم باشید تا بعدا بیام براتون داستان بگم . جایی نرید ها



لیست کل یادداشت های این وبلاگ